جانم حسن (ع)‌  



خانه،‌خانه علي مرتضي (ع)‌ بود. در روزي از روزهاي زيباي خدا. آل عبا همه در اين خانه جمع بودند. رسول مهرباني،‌ امام خوبي،‌ مادر آسماني و دو نو گل دردادنه عرش. آفتاب چون هميشه به زيبايي بر اين خانه مي تابيد و به جمع مهربان اين خانه مي نگريست. ملائك مقرب خدا نيز دائم در حال تردد و طواف دور شمع وجود آن عزيزان ذات احديت بودند و از وجود نازنينشان كسب فيض مي كردند. ولي انگار قرار بود در اين خانه اتفاقي بيفتد. رسول خدا (ص)‌خواست تا به رسم معمول،‌ بين آن دو دردانه رقابتي آغاز كند. قرار شد اين دو شير بچه بيشه اسدالله الغالب پنجه در پنجه هم شوند و كشتي بگيرند. حياط خانه علي مرتضي (ع)‌ گود دلدادگي سيد جوانان اهل بهشت شد و پدر و داماد و دختر (كه جان عالم فدايشان باد)‌ تماشاچيان اين رغابت. اما نه؛ انگار كسان ديگري نيز شاهد اين رغابت بودند. ملائك مقرب خدا را از قلم انداختم.

كشتي آغاز شد و اين دو آقازاده پنجه در پنجه هم انداختند. شوري به پا گشته شده بود وصف ناشدني و همه مبهوت قدرت نمايي حسنين (عليهما سلام)‌. برق رخ آفتاب در چهره رعنايشان برق مي زد. چون شيري خروشان فرياد مي زدند و گرم كشتي گرفتن بودند. آرام آرام صداي تماشاچيان نيز به تشويق بلند شد. حيدر كرار (ع)‌ مي فرمود:‌جانم حسين (ع)‌،‌ صديقه طاهره (س)‌ فرياد مي زد:‌ جانم حسين (ع)‌،‌ ملائك مقرب خدا آواز سر مي دادند:‌ جانم حسين (ع)‌. اما در اين بين يكي بود كه اشك در چشمان زيبايش حلقه زده بود و آرام به اين معركه مي نگريست. به قد و بالاي اين دو پهلوان. شايد روزهايي را مي ديد كه در آينده چه ها كه بر سر اين دو دردانه نخواهد آمد. شايد تابوتي تير باران شده را در كنار مسجد النبي مي ديد. شايد هم بدن بي سر حسينش (ع)‌ را در قتله گاه ........

نمي دانم ولي هر چه بود آرام نشسته بود و مي ديد و مي گريست. اما سكوتش چندان ادامه نيافت. همه ديدند كه ناگاه لبان زيباي رسول خدا (ص)‌ هم باز شد اما در هياهوي جانم حسين (ع)‌گفتن همه ذكري ديگر بر لبانش جاري گشت. جانم حسن (ع)‌،‌ جانم حسن (ع)‌.

در اين حين بود كه فاطمه زهرا (س)‌ خطاب به پدر عرض كرد:‌ پدر جان مگر نمي بيني كه حسين من كوچكتر است.

آنگاه رسول خدا به دخترش فرمود:‌ عزيز بابا،‌ ديدم علي مرتضي (ع)‌ ندا سر داده:‌ جانم حسين (ع)‌،‌ تو نيز مي گويي:‌ جانم حسين (ع)،‌ به آسمان نگريستم ديدم همه ملائكه نيز مي گويند:‌ جانم حسين (ع). ديدم حسنم تنهاست. گفتم من ناله زنم جانم حسن (ع)‌.

ولوله اي بر پا شد اشك در چشمان زيباي علي (ع)‌و فاطمه (س)‌ حلقه زد،‌ ملائك خدا به ولوله افتادند، ذكر تغيير كرد.........

رسول خدا با خروش مي فرمد:‌ جانم حسن (ع)‌،  حيدر كرار ناله زد:‌ جانم حسن (ع)،‌ فاطمه زهرا (س)‌ فرياد زد:‌ جانم حسن (ع)‌،‌ ملائكه مقرب خدا و همه عرشيان ذكر گرفتند:‌ جانم حسن (ع)‌ . در اين حين جبرئيل امين نازل شد و به رسول خدا (ص) عرضه داشت: يا رسول الله عرش خدا به ولوله در آمده،‌ خدا هم مي گويد:‌ جانم حسن (ع)

  جانم حسن (ع)‌

                   جانم حسن (ع)‌

                                      جانم حسن (ع)‌


رمضان

چند روز پيش بود كه يك پيامك از دوست گرانمايه و عزيزم حاج آقا پركره به دستم رسيد كه نوشته بود:
مي گويند هر وقت آب مي نوشي بگو يا حسين (ع)  .
اين روزها كه آب مي بيني و نمي نوشي آرام بگو يا ابوالفضل.

دلم لرزيد و اشكم جاري شد. چه خوب اين جانباز بزرگ و اين سردار رشيد اسلام اين جملات را نگاشته بود.
من هم به پيروي از اين بزرگمرد اين قصيده را به نام نامي حضرت سقا و به ياد لب عطشانش تقديم مي كنم به حاج آقا پركره و همه عشاق آستان حضرت ماه بني هاشم (ع)


نغمه ساز دلم گشته خبر سازها
اين دل پر خون من گشته ز هستي جدا
كوچه الفاظ من رفته به بن بست غم
قلب من رو سيه گشته به بانگي رها
باز سراي دلم منزل خون گشته است
باز به عالم شده نغمه و شوري به پا
مرغك شكر شكن قصه سرايي كند
زاهد بي مدعا سير كند در سما
آب ز دشت جنون موج به پا مي كند
تشنه لب علقمه رفت به اوج لقا
خيمه گه كودكان اذن به مستي دهد
ماه بني هاشمي رفت به قصد شفا
برق رخ آفتاب در نگهش برق زد
بانگ عمو العطش بر جگرش سوزها
رفت به ميدان عمو با قدحي بي سبو
خصم، نگون بخت گشت چون پر مو بي بها
زد به دل دشمنان پور علي (ع)‌ ناگهان
گشت بر آن دشمان حمله شيري روا
علقمه شد ولوله با دو سه صد همهمه
ماه بني هاشمي ديد به خود آب را
آب نگاهي حزين كرد بر آن شاه دين
گفت به بانگي غمين ماه بنوشان مرا
تشنه لعلت منم واله و مستت منم
مي كنمت التماس تا زنمت بوسه ها
خشم برآورد ماه آب بنوشم تو را ؟!
جان علي تشنه است آب ننوشم تو را
آب ننوشيد او آبروي آب ريخت
مشك به دستش چو در رفت سوي خيمه ها
روبهكان زبون كرده كمين با سنان
 حرمله ناگه روان كرد بر او تيرها
اسب و عمو و عدو گشت بر او شرمسار
دست يد اللهيش گشت به خاك آشنا
همهمه اي مي شود شور به پا مي شود
قامت عباسيش گشته چو زهرا (س)‌دو تا
ام بنين زاده و فاطمه (س)‌ مادر شده
كرد بر اعماق دشت بانگ اخا يا اخا
آمده شاه شهان در بر او با فغان
زلف پريشان او در بغل خاكها
فاش مگو بيش از اين از غم شاه زمين
رفت به ديدار حق ساقي آل عبا
جلوه نور خدا دست علمدار بود
كعبه اهل يقين علقمه تا خيمه ها
حيف كه بود و نبود در بر ياس كبود
بر در بيت علي (ع)‌ بين در و كوچه ها
"مهدي" آشفته حال بيش مكن قيل و قال
كاش بگيري امان از حد كبريا

التماس دعا