«سوگواره مسلم»
آن روز همه آمده بودند. بر در بیت الاماره کوفه جمع بودند. آمده بودند تا گوشه ای ازآثار ورق پاره های تزویر و نیرنگ و ترس و نفاق و بی وفایی خود را بر سر بام دارالاماره مشاهده نمایند. آمده بودند تا در بند شدن شیر مردی هاشمی را مشاهده نمایند. آمده بودند تا ببینند نتیجه بیعت شکنی شبانه شان چه شد. آمده بودند تا نماز تا نیمه خود را قضا کنند اما نه با بیعت بلکه با سنگ. اما سنگ کوفیان چون سنگ شامیان نبود. چون منصور حلاج که با خوردن کلوخ از دشمنانش بر سر دار، خم به ابرو نمی آورد ولی با اثر سنگ ریزه های یارانش ناله اش بلند می شد. ولی ناله منصور نه از سر درد بود بلکه از این بود که آنان که نمی دانستند که خوب نمی دانستند ولی یاران که میدانستند آنچه را که باید می دانستند. آری اهل کوفه مسلم را خوب می شناختند. پسر عموی حیدر کرار و یار با وفای حسین بن علی (ع). آری اهل کوفه آل هاشم را بیش از هر کس دیگری می شناختند و حال شاهد واقعه ای بودند که تا ابد ننگی عظیم را بر دوش اهل کوفه می گذاشت. اهل کوفه مرتکب گناهی شده بودند که می دانستند گناه است. همه منتظر آوردن مسلم بودند.
و اینک مسلم بن عقیل، آن شیر مرد هاشمی و آن عارف سربلند آرام و با قلبی مطمئن منتظر رسیدن لحظه پرواز است. می داند تا لحظاتی دیگر به رسول خدا (ص)، علی مرتضی (ع)، فاطمه زهرا (س) و همه اولیای خدا خواهد پیوست. می دانست به زودی با سرافرازی و سربلندی تمام به دیدار زهرای مرضیه خواهد شتافت تا با کمال افتخار بگوید زهرا (س) جان من برای یاری فرزند غریبت از هیچ کوششی فرو گذار نکردم.
دیگر هنگام رفتن فرا رسیده. لحظات به سرعت سپری می شدند و مسلم آرام و آهسته قدم بر می داشت. با گامهایی محکم و استوار چون یک قهرمان به سوی سکوی افتخارش یعنی بام دارالاماره کوفه به راه افتاد. می دانست قدم به قدم به سوی مرگ نزدیکتر می شود ولی این مرگ چون نوشیدن شربتی گوارا و شیرین برای او بود. ولی آنچه او نگرانش بود این بود که هنوز مولای غریبش حسین (ع) نمی دانست که کوفیان خیانت کرده اند. نگران و مضطرب از این بود که حسین (ع) با اهل و عیالش به سمت کوفه در حرکت است و نمی داند که کوفیان پست سرشت تیغشان را برای کشتنش تیز کرده اند. عده ای از ترس عبیدالله و عده ای به طمع جیفه بی ارزش دنیا. شاید همه اینها در لحظه ای از ذهن مسلم گذشت ولی از دست در غل و زنجیر مسلم چه کار بر می آمد جز دعا.
حال آن یگانه سفیر خاندان آل الله بر اوج بام دارالاماره ایستاده و به مردمی می نگرد که تنهایش گذاشتند و به جلادی که عنقریب حکم اعدامش را اجرا خواهد کرد ولی نیم نگاهی نیز به راه مکه دارد و به کاروانی که در راه کوفه اند. کاروانی که در آن طفلی شش ماهه دست و پا می زند تا با شیرینی تمام دست پدرش را می فشارد. کاروانی که دختری سه ساله آرام در حال عروسک بازی بر پشت اشتران است. کاروانی که علمداری چون عباس دارد و شبه پیغمبری که هر آنی که بر صدر کاروان قرار گیری همه وان یکاد می خوانند و تکبیر می گویند.
و اینک لحظه وصال فرا رسیده. سکوت عجیبی اطراف دارالاماره را احاطه کرده. انگار در کوفه خاک مرده پاشیده اند. همه درحال تماشای قامت بلند مسلمند که آرام ایستاده و نسیمی آرام دشتاشه خون آلودش را تکان می دهد. چشمان مسلم را می بندند و دستانش را و ناگاه دست جلاد برکمر مسلم فشارمحکمی می آورد و آن یگانه پهلوان اسلام در اوج سرافرازی از بام به زمین می خورد و به وصال معبود خویش می رسد. مسلم بن عقیل آن یگانه سرافرازی در بین آشنایانی غریب، به شهادت می رسد.
السلام علیک یا مظلوم، یا اباعبدالله (ع)