در یتیم
آوای لطیف صدای کودکی می آید، از طفلی خرد و زیبا چون پریان بهشتی. قامتی کوچک و ملیح دارد چون غنچه ای نو شکفته، به زیبایی گل یاس. و دستی به کوچکی گلبرگ گل سرخ و چشمانی که تا عمق وجود هر انسان صاحبدلی را به لزره می آورد. طفلی معصوم و زیبا. در کوچه های شهر تاریکی و در خرابه های غربت و بی کسی. عیبش تنها یک چیز است............
یتیمی . آری یتیمی .........
کوچه های تنگ و تاریک را کاویده ام تا مکان نگه داری اسرا را پیدا کرده ام. ببخشید شاهنشهانی دربند واژه بهتری است و الا اسیر اصلی این شهر در کاخی به وسعت جهلش لم داده است و با حیوانات اهلی و وحشیش مشغول است. آرام از شخصی می پرسم اولاد یاس را کجا برده اند. با خنده جوابم را می دهد! همان خارجیها را می گویی!! که دیروز به اینجا آوردند؛ خودم سنگی به طرفشان انداختم!! پرسیدم چرا؟؟!!! مگر نمشناختیشان؟؟!! ولی حیف خروارها خاک که بر سر این جماعت ریخته شود. سریع راه را پیدا می کنم تا می رسم به خرابه. می خواهم وارد شوم که بانویی مجلله مرا صدا می فرماید.
- توکیستی غریبه؟؟ نکند از سربازان تاریکی هستی و آمدی دوباره........ مبادا صدا کنی تازه کودکان را خوابانیده ام و زنان را آرام کرده ام. در ضمن بیماری نیز در کاروان داریم که مشغول استراحت است.
- نه نه!! من از اصحاب تاریکی نیستم. من از آینده آمده ام. از شیعیان مولا امیرالمومنین علی بن ابطالب (ع) هستم. زائری هستم مشتاق که بوی بهشت را تا به اینجا دنبال کرده ام ولی نمی دانم بوی بهشت با کنج خرابه چه سنخیتی دارد؟؟!! راستی صدای کودکی را نیز از دور شنیدم. گویا در خواب سخن می گفت.
با آوردن نام مبارک مولا آن بانوی مجلله کمی آرام شد و به من کمی اعتماد کرد و با صوتی حیدریه فرمود:
- ای جوان می دانی ما کیستیم؟؟ می دانی نام من چیست؟؟
- نه نمیدانم. مگر شما کیستید؟؟(ولی می دانستم، چون عمری خادم همین بانوی مجلله و برادران و پدر و مادر بزرگوارشان بوده و هستم ولی دوست داشتم از زبان خودش نام زیبایش را بشنوم می خواستم صدای عقیله بنی هاشم را بیشتر گوش نمایم)
- نام من عقیله بنی هاشم است، دختر زهرای مرضیه نور چشم علی مرتضی. ای جوان ما خاندان نبوتیم و محل نزول وحی.
- پس اینجا کنج خرابه چه می کنید؟؟ مگر شیعیان و محبینتان مرده اند که شما را اینگونه به اینجا آورده اند؟؟ مگر مهدی (خودم را می گویم) مرده است. جانم را سپر بلایتان می کنم. هستیم را فدای وجود بی نظیرتان می کنم.
- نه نمرده اند ولی آن شیعیان به گفته جدم رسول خدا هنوز متولد نشده اند. (خود تو نیز هنوز متولد نشده ای ) در آخر الزمان می آیند در روزگاری که کفر و همه جا را فرا می گیرد. آنروز در مملکت سلمان و در مملکت تو(خانوم به من اشاره می فرمایند "البته اگر لایق باشم") مردمی خواهند زیست که مردانشان برای مصیبت ما چون زنان فرزند مرده گریه می کنند.
به خود آمدم که دیدم دختر بچه ای در گوشهای از خرابه آرام چون غنچه نوشکفته گل یاس آرام و بی صدا خوابیده. آرام کلماتی را زمزمه می کند. از خانوم اجاره می گیرم تا کمی نزدیک تر شوم بانو نیز اجازه می فرمایند.
می خواهم تا خواب است کمی به او نزدیک شوم
گوشم را نزدیک می برم تا ببینم چه می گوید. آهسته و با معصومیتی کودکانه ناله می زند......
ب ب با ب ب با......... با با جون ........
به صورتش می نگرم و به سرخی گونه های زیبایش. سرخی گون هایی که با اشک خیس خیس شده و انگار با هق هق خوابش برده. ولی در چهره اش نشانی داشت که سخت مرا متعجب نموده بود. این دختر زیبا و پری وش گونه هایی سخت سرخ داشت. مگر چه بر سر این نازدانه آمده؟؟ در همین افکار بودم که ناگاه از خواب نازش بلند شد. بی قرار از جای برخاست و از این طرف به آن طرف می دوید. گویا دنبال کسی می گشت. صدا زد: عمه....... عمه جان ......... بابایم............ بابایم را ندیدی؟؟ خودم دیدم آمده بود همین جا. با همان صورت مهربان و زیبایش. مرا در آغوش کشید و مرا نوازش کرد.
-دختر در حالی اشکش را با گوشه آستینش پاک می کرد ادامه داد:
نمیدانی عمه جان به با با گفتم هر چه این آدمهای بد با ما کردند. به او گفتم وقتی از کاروان جا مانده بودم یکی آمد و مرا با ............ به کاروان بازگرداند. گفتم که................ .
ولی عمه جان بابا چیزی به من گفت که مرا سخت خوشحال و بی قرار کرده؛ گفت به زودی می آید و مرا با خود از اینجا می برد.
وبعد شروع کرد به گریه و شیون کردن. با صدای زیبای این حوریه آسمانی دوباره خرابه غوغا شد و شاه مسلکان خرابه نشین شروع به شیون کردند. ماموران سیاهی هراسان شدند. صدا به گوش کثیف آن زندانی کاخ نشین رسید عربده مستانه ای سر داد: چه خبر شده صدای ناله کیست که می آید. گفتند کودکی یتیم با با یش را می خواهد. همین که این را گفت با نهایت شقاوت فریاد زد: بابا می خواهد، خوب بابایش را به او نشان دهید.................
و آوردند همان که نباید می آوردند و آن دردانه دید آنچه نباید می دید کاش با مرکب خیال در این خرابه نبودم. کاش جسمم بود که آنجا بود تا خودم را سپر بلایش می کردم. کاش بودم و می توانستم با عروسکی سرگرمش کنم تا عمه جان به نحوی آن طبق را از خرابه دور کند. کاش می میردم و نمی دیدم که چگونه دختری سه ساله با .............. عشق بازی می کند. کاش می مردم و نمی دیدم که برای همیشه صدای گریه اش خاموش شد. کاش می میردم و نمی دیدم که چگونه سرد و بی صدا خوابید. کاش می مردم و نمی دیدم که عقیله بنی هاشم چگونه سراسیمه خود را به او رساند ولی حیف..........
عمه بیا گمشده پیدا شده کنج خرابه شب یلدا شده
صلی الله علیک یا مظلوم، یا اباعبدالله(ع)