کفن ای تکه سریری به بلندای جهان

ای که در مدرسه عشق شدی مسئله دان

کفن ای واژه مبهوت پریشانی من

تکه ی پارچه ی بی غش و بی نام و نشان

دانی امروز چرا نام تو آمد آیا؟

و چرا نام تو اینگونه شرر زد به جهان؟

مثل اینگونه شبی پنج کفن داده خدا

و در آن بود سخن جمله ز اسرا نهان

روی هر تکه کفن نام نویسی شده بود

هر یکی آن یکی گشت به احمد (ص) چو عیان

اولی، نام خدیجه (س) به تنش حک شده بود

احمد (ص) و حیدر (ع) و زهرا (س) و حسن (ع) نیز چنان

ناگهان قلب محمد (ص) چو بلوری بشکست

گفت: ای ذات خدا، نیست حسینم (ع) به میان؟

گریه ذات نبی عرش خدا را لرزاند

ملک و حور و پری شد به غمش اشک فشان

ذات حق گفت به یکباره به آوای بلند

ای محمد (ص) بشنو این سخن از لوحه جان

تاب داری که دمی روضه بخوانم بر تو؟

می توانی شنوی قصه این کون و مکان؟

بدن طفل عزیزت به دل خاک افتد

جسم صد چاک، بدن پاره به شمشیر و سنان

نه لباسی به تنش مانده نه انگشت به دست

و نه انگشتری خاتمی اکنون به میان

"بوریا شد کفن شاه شهیدان جهان"

" ای خداوند جهان جان حقیرم بستان"